پرتوی از علوم انسانی

برآنیم تا پرتوی از علوم انسانی را بر شما بتابانیم با هدف تبلیغ عدالت اجتماعی ...

پرتوی از علوم انسانی

برآنیم تا پرتوی از علوم انسانی را بر شما بتابانیم با هدف تبلیغ عدالت اجتماعی ...

بُنتوک

بنیادی به مناسبت ایام ماه مبارک رمضان دوستان بازنشسته‌اش را همراه با چند تا رفیق قدیمی محل دعوت کرده منزل و بساط افطاری راه انداخته. محمود دکه‌دار و سیدرضا هم زحمت پذیرایی را قبول کردند و در آمد و شد بین اطاق هشت دری و آشپزخانه‌اند. رادیو در حال پخش دعای "ربنا" است. حاج یوسف وضو گرفته و منتظر اذان چشم از رادیو بر نمی‌داره. او معتقد است تا اذان تمام نشده و نماز مغرب به جا نیاره افطار نمی‌کنه. بر عکس شهسوار یک نخ سیگار آماده تو دستش داره تا عن قریب روشنش کنه. صدای مؤذن همراه با صدای قاشق و چنگال قاطی شد و شهسوار آتش کرد و همه اعتراض و شهسوار مجبور شد برود توی حیاط و بکاهد از حیات. محمود از فرصت استفاده کرد و رو کرد به طرف بنیادی و اجازه خواست که شهسوار را کوک کند. الحق والانصاف بنیادی سنگ تمام گذاشته بود، از شیر گاو گرفته تا آش و حلیم و میوه. شهسوار داخل شد و سریع خودش را به سفره رساند. هنوز استکان چای تو دستش بود که محمود شروع کرد و از شهسوار پرسید: چه خبر؟
شهسوار عاشق جمله "چه خبر" است. وقتی ازش می‌پرسند "چه خبر" انگار که دنیا را بهش داده‌اند. شهسوار ‌گفت: اگر نمی‌پرسیدی خودم می‌گفتم. دیروز برای یه کاری رفته بودم شهرداری، وقتی وارد شدم دیدم الا ماشاالله جمعیت مثل مور و ملخ تو هم لول می‌خوردن و هر کسی یه پرونده‌ای تو دستش دنبال کارشناس و امضاء و مهر و اتاق رییس می‌گرده. با خودم گفتم شهسوار مگه راه گم کردی اومدی این جا ولی چاره چیه که با امروز دو روزه کوچه زباله برداشته و کسی هم خودش صاحب نمی‌کنه. گفتم وقت ملاقات بگیرم و با خود شهردار صحبت کنم که گفتن شهردار با معاون عمرانیش رفته بازدید پروژه! و برو پیش معاون خدمات شهری. بالاخره با هر زحمتی بود اتاق معاون شهری پیدا کردم. داخل که شدم خانم منشی لم داده به صندلی و داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد. ظاهراً اون‌طرف خط یکی دیگه هم مشکل ما داشت و خانم منشی جوابش داد: مطرح می‌کنیم. تلفنش که تمام شد سلام کردم و مشکل محله را بهش گفتم. ایشون هم با کمال احترام و بی‌حوصلگی فرمودند: مطرح می‌کنیم. گفتم: می‌خوام معاون را ببینم. گفت: رفته قبرسون سر بزنه! تو دلم گفتم ما این جا زنده زنده داریم به گند کشیده می‌شیم، آغا تو فکر مرده‌هان! گفتم فایده نداره. رفتم طرف نگهبانی تا یه آدم کُم گتی نشسته پشت یه کامپیوتری و داره آتاری بازی می‌کنه. گفتم: برادر، درد ما اینه کجا باید برم؟ بدون این که سرش بالا کنه پرسید: ماشین مدل چنده! گفتم: ماشین ندارم، تا بنده خدا طبق عادتش فکر می‌کنه اومدم عوارض ماشین بریزم. مؤدبانه بدون این که نگاهم کنه همون‌جوری که مشغول بود گفت: برو تو آسانسور دکمه چهار فشار بده، روابط عمومی ترتیبشو میده. آسانسور سوار شدم رفتم طبقه‌ی چهار تا خدا بده برکت، یه جوون خوش تیپ سرچرب لوله تفنگی داره هی لوح تقدیر قاب می‌گیره! سلام کردم و دردمو گفتم، ایشون هم در کمال احترام بدون کوچک‌ترین حرکتی فرمودند: شما نباید می‌اومدید این جاحالا بفرمایید تشریف ببرید منزل و با شماره 137 تماس بگیرید! گفتم: حالا که تا این جا اومدم جوابمو بده. فرمود: نیاز به جواب دادن نداره ما مکتوب می‌کنیم. با خودم گفتم فایده‌ای نداره کار باید امروز انجام بگیره و گرنه محله گند می‌کنه! از پله‌ها اُومدم پایین و سرازیر خیابان شدم و به تاکسی گفتم: شورا، شهرداری قدیم! بالاخره یه تاکسی‌گیر آوردم سوار شدم دیدم راننده غلو قیلونین. پرسید: شهسوار چه خبر این جا چه می‌کنی، شورا چه خبر؟ ماجرا براش تعریف کردم. غلو سر ماشین برگرداند به طرف سنگی و گفت: نری بهتره! گفتم: چه طور، و غلو شروع کرد به درد دل و نالیدن از این که هر روز مسافرهای زیادی سوار می‌کنم که از شهرداری می‌نالند و میگن کسی پاسخگو نیست و فقط دنبال در آمد و عوارض از مردمن. البته مردم حقشونه، وقتی شورا و شهرداری اکثراً غیر بومی و نا آشنا به امور شهرن دیگه توقعی از این بیشتر نمی‌ره. گفتم: چه طور؟ گفت: والا چه بگم وقتی شهردار به گفته‌ی خودش مال روستا‌های اطراف باشه، معاون مالیش مال فلان‌جا، عمرانیش مال بهمان جا و هفتاد درصد کارکنان شهرداری از شهرهای اطراف، انتظار بیشتر از این نمیره. یکی قسم می‌خورد می‌گفت چند تا مینی‌بوس و اتوبوس برای ایاب و ذهاب‌شون کرایه کردن. خلاصه اگه دنبال فریادرسی می‌گردی نگرد که نیست. آقایون موقع انتخابات چنان شهرم، شهرم می‌کنن که نگو و نپرس به محض این که نشستن روی کرسی صدارت٬ همدیگه لو می‌دن و معلوم میشه دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بوده. برو شهسوار خودت یه فکری برای زباله‌هات بکن. اینا روزی هم که زباله بر می‌دارن فکر می‌کنی، چکارش می‌کنن می‌برن دو کیلومتری اونطرف‌تر تو جاده‌ی نیروگاه خالیش می‌کنن تا باد دوباره به صورت پودر برگردونه تو حلق مردم. برو جونم سعی کن زباله تولید نکنی والا همین آش و همین کاسه.
و کامیون پیک بهداشت شهرداری در روز روشن خیابان اصلی شهر را زباله‌‌ باران می‌کرد و در گوشه‌ای دیگر کارگران شهرداری تیر‌های برق خیابان سنگی را چراغانی می‌کردند و به روی سطل پوسیده زباله‌ی کنار خیابان با خط خوش نوشته شده بود: شهر ما، خانه‌ی ما و طرح تکریم ارباب رجوع عقیم ماند!

به نقل از http://www.nasirboushehr.com/Journal-01-issue107-2616.html

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد